#65 - نگاه کردن عزراییل بر مرد
فخری قمیشی
00:29:47
LinkPodcast
داستانهای مثنوی
About this episode
اد مردی چاشتگاهی در رسید
*
در سرا عدل سلیمان در دوید
|
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
*
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود
|
گفت عزرائیل در من این چنین
*
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
|
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه
*
گفت فرما باد را ای جان پناه
|
تا مرا زینجا به هندستان برد
*
بوک بنده کان طرف شد جان برد
|
نک ز درویشی گریزانند خلق
*
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق
|
ترس درویشی مثال آن هراس
*
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
|
باد را فرمود تا او را شتاب
*
برد سوی قعر هندستان بر آب
|
روز دیگر وقت دیوان و لقا
*
پس سلیمان گفت عزرائیل را
|
کان مسلمان را بخشم از بهر آن
*
بنگریدی تا شد آواره ز خان
|
گفت من از خشم کی کردم نظر
*
از تعجب دیدمش در رهگذر
|
که مرا فرمود حق کامروز هان
*
جان او را تو بهندستان ستان
|
از عجب گفتم گر او را صد پرست
*
او به هندستان شدن دور اندرست
|
تو همه کار جهان را همچنین
*
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
|
از کی بگریزیم از خود ای محال
*
از کی برباییم از حق ای وبال
*
در سرا عدل سلیمان در دوید
|
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
*
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود
|
گفت عزرائیل در من این چنین
*
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
|
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه
*
گفت فرما باد را ای جان پناه
|
تا مرا زینجا به هندستان برد
*
بوک بنده کان طرف شد جان برد
|
نک ز درویشی گریزانند خلق
*
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق
|
ترس درویشی مثال آن هراس
*
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
|
باد را فرمود تا او را شتاب
*
برد سوی قعر هندستان بر آب
|
روز دیگر وقت دیوان و لقا
*
پس سلیمان گفت عزرائیل را
|
کان مسلمان را بخشم از بهر آن
*
بنگریدی تا شد آواره ز خان
|
گفت من از خشم کی کردم نظر
*
از تعجب دیدمش در رهگذر
|
که مرا فرمود حق کامروز هان
*
جان او را تو بهندستان ستان
|
از عجب گفتم گر او را صد پرست
*
او به هندستان شدن دور اندرست
|
تو همه کار جهان را همچنین
*
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
|
از کی بگریزیم از خود ای محال
*
از کی برباییم از حق ای وبال