داستان سلیمان و خرّوب
🌟
پس سلیمان دید اندر گوشهای | نوگیاهی رسته همچون خوشهای
🌟
دید بس نادر گیاهی سبز و تر | میربود آن سبزیش نور از بصر
🌟
پس سلامش کرد در حال آن حشیش | او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
🌟
گفت نامت چیست برگو بیدهان | گفت خروب است ای شاه جهان
🌟
گفت اندر تو چه خاصیت بوَد؟ | گفت من رستم مکان ویران شود
🌟
من که خروبم خراب منزلم | هادم بنیاد این آب و گلم
🌟
پس سلیمان آن زمان دانست زود | که اجل آمد سفر خواهد نمود
🌟
گفت تا من هستم این مسجد یقین | در خلل ناید ز آفات زمین
🌟
تا که من باشم وجود من بود | مسجداقصی مخلخل کی شود
🌟
پس که هدم مسجد ما بیگمان | نبود الا بعد مرگ ما بدان
🌟
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست | یار بد خروب هر جا مسجدست
🌟
یار بد چون رست در تو مهر او | هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو
🌟🌟این برنامهای است از رادیو بامداد🌟🌟
تمامی قسمتهای این مجموعه را میتوانید در وبسایت رادیو بامداد بشنوید
www.RadioBamdad.com